خاک سرخ

خلقکم من تراب - شما را از خاکی بی جان آفریدیم

خاک سرخ

خلقکم من تراب - شما را از خاکی بی جان آفریدیم

پیامکی از دیار فراموش شده ی شلمچه ـ ۲

* با گرامیداشت دهم اردیبهشت، آغاز عملیات بیت‌المقدس

... و به شلمچه رسیدیم
از ماشین که پیاده شدم، به بچه‌ها گفتم: من رفتم جلو؛ اگر همدیگر را ندیدیم، وعده‌مان همینجا.
در نخستین گامی که به سوی خاکریزها برداشتم، صدای انفجاری مهیب در منطقه پیچید؛ صداهایی که هر لحظه بر شدت آنها افزوده می‌شد! خدایا، بیست سال از جنگ می‌گذرد، اینجا که آرام بود! پیشتر شنیده بودم در این منطقه، هنوز مین‌های خنثی نشده هست و می‌دانستم اینجا نزدیک بصره است و بصره چند هفته است ناآرام و جولانگاه هواپیماهای آمریکایی شده است. از کسی که به سرعت به طرف خاکریزها می‌رفت، پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ گفت: نمی‌دانم! چند سال قبل که اینجا آمدم، سر و صدایی نبود.

هنوز از او جدا نشده بودم ....

هنوز ار او جدا نشده بودم که صدای هواپیمای جنگی، با غرشی که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می‌شد فضای منطقه را متلاطم کرد؛ به آسمان نگاه کردم، چیزی ندیدم، قدم‌های بعدی را که بر داشتم، صداها بلندتر و بیشتر شد؛ صدای تیر و ترکش، رگبار دوشیکاها، صدای تق تق کلاشینکف‌ها، مینی کاتیوشاها که از زیادی شلیک، صدایشان به سان گاو ِ بزرگِ دوران کودکی‌ام در روستا می‌ماند که انگاری، تیغ‌های تیز خوشه‌های خشک گندم در گلویش گیر کرده و از فرط ِ زیادی سرفه،‌ به اُه، اُه، افتاده! «آر.پی.‌جی»‌های پی در پی که شلیک می‌شدند، صدای رژه گوشخراش تانک‌های دشمن، با شنی‌های زنگ زده که قیژ، قیژ آنها سوهان دل آدم بود و کسی که از پشت خاکریز، فریاد می‌زد: تانک‌ها دارند دور می‌زنند! دارن دور می‌زنند!
در حالی که اشک چشمانم را گرفته بود و در این فضای واقعی خود را گم کرده بودم،‌ به طرف خاکریزی ‌که می‌شد گنبد آبی رنگِ یادمان شهدا را از آنجا دید پیش رفتم، در حالی که صداها بیشتر و بیشتر می‌شد و تعجب من هم بیشتر!

بالای خاکریز رسیدم، اثری از هواپیما و خمپاره و «آر.پی.جی»، نبود؛ صداهای ضبط شده، از یک عملیات واقعی دوران دفاع مقدس بود که با خوش‌سلیقه‌گی تمام از ده‌ها بلندگوی تعبیه شده در منطقه پخش می‌شد و به خوبی فضای جنگ را برای زایران تداعی می‌کرد؛ و صدای شهید اوینی که از لابلای صدای انفجارها با طمأنینه می‌گفت: راز این‌که سر بر خاک می‌گذاری همین است؛ تا با خاک انس نگیری، راهی به سوی مراتب قرب نداری.
و پس از چندی سکوت، دوباره صدای رگباری از خمپاره‌های معروف به «شصت»، که ترکش‌های آن زمین و آسمان را به هم می‌دوخت.
ناخودآگاه در چهار گوشه دشت به دنبال تلویزیون‌های بزرگ گشتم که تصاویر این درگیری سخت را در آنها ببینیم، اما افسوس! تلویزیون‌هایی که در بسیاری از پارک‌های شهری وجود دارد؛ تصاویری که اگر با آن صداها آمیخته می‌شد، انسان قالب تهی می‌کرد.

دشتِ وسیع ِمیان دو خاکریز، آکنده از جماعت جوراجور بود؛ از همه شورانگیزتر، تیپ‌های خاصِ بچه‌های شانزده، هفده، ساله‌ای بود که کفش‌های شیک و نوک برگشته خود را زیر بغل گذاشته و جاده خاکی بین یادمان تا خاکریز را هروله‌کنان می‌پیمودند! تیپ‌های خاصی که اگر با چشم خود نمی‌دیدی، باورش مشکل بود.

نزدیک یکی از بلندگوها رفتم؛ اگر اشتباه نکنم، همان جایی است که دومین شب عملیات کربلای 5 به آنجا رسیدیم.
از این‌که احساس می‌کردم از نخستین کسانی بودم که دی ماه 65 به اینجا آمده بودم و با نخستین تکبیرمان خیل بعثی‌ها پا به فرار گذاشتند و الان روی همان خاک ایستاده‌ام، به خود می‌بالیدم و زانوهایم تاب تحملم را نداشتند. روی خاکریز نشستم، در حالی که از دست اشک‌هایی که جلوی دیدم را تار می‌کردند، کلافه شده بودم!

آن روز کمتر کسی چنین روزی را تصور می‌کرد که بتوان پس از دو دهه ‌با افتخار بر همان خاک ایستاد و ناظر جوان‌هایی بود که خرابی‌های جنگ را به سرعت ساخته و بر قله‌های رفیع دانش بشری تاخته و صدام را با ذلتی باور نکردی به دست بهترین یار خود آمریکا به گورستان تاریخ انداخته و در این سو، یعنی چسبیده به شلمچه ایران، خرمشهری شاداب و با نشاط ‌و کمی آن طرفتر یعنی چسبیده به شلمچه عراق «بصره» در آتش و خون! و البته دل ما برای بصره مظلوم هم پر از خون.
دیدن همه اینها از خاکریز شلمچه کافی است تا دل آدمی را زیر و زبر کند.
خدایا، این کانال هلالی شکل همان کانال است؟ گویا کمی عریضتر شده؛ یادم هست به قدری تنگ و باریک بود که وقتی دو نفر به صورت نیم خیز در راستای مخالف هم حرکت می‌کردند، باید یکی از آنها به دیواره کانال بچسبد تا راه برای گذر دیگری باز شود.

نمی‌توانم فراموش کنم صورت معصومانه شهید یعقوبی را؛ او که پیش از عملیات، شبانه بلند می‌شد و لباس بچه‌ها را که از صبح برای تمرین لای آب و گل، سینه‌خیز رفته بودند، می‌شست و بچه‌ها به او می‌گفتند: خوش تیپ، تو که اینقدر مخلصی، جلو بایست تا به تو اقتدا کنیم؛ می‌گفت: استغفرالله! من کجا و پیش نمازی کجا؟! در همین کانال بود که با اصابت تیری،‌ چند روز بر کف کانال افتاد و خیال کردیم به شهادت رسیده است؛ وقتی یکی از بچه‌ها در حال عبور، پوتینش به صورت او خورد، ناگهان رنگ او برگشت و کف و خون از دهانش بیرون زد و ما فهمیدیم هنوز زنده است، همه فریاد زدند: امدادگر! امدادگر! و به سرعت به پشت جبهه منتقل شد، اما کمی دیر شده بود؛ سال‌ها بعد دانستم که او درس طلبگی می‌خوانده است.

وای خدای من! این همان تانک است که رفیقم «آقای سرداری» شب عملیات منفجر کرد. نمی‌دانم شاید جایگزین شده یا کمی آن طرفتر بود، ولی آن شب بعد از غروب ماه به اینجا که رسیدیم با نخستین تکبیرمان خدمه تانک بیرون پریدند و رو در روی من قرار گرفتند؛ من که چند بعثی مسلح را که منتظر عکس‌العملم بودند در پنج، شش متری خود دیدم، فقط فریاد می‌زدم عراقی! عراقی! و آقای جوادی، زد پشت گردنم و گفت: عراقی و [...] دِ لا [... ] بزنشون! و رفت؛ آقای سرداری هم به سرعت روی تانک رفت و ضامن نارنجکی را کشید و داخل آن رها کرد.
آن شب وقتی که با سرنیزه و کلاه‌های آهنی‌مان به زمین حمله کردیم و جان پناهی به عمق نیم متر کنده و داخل آن خزیدیم، تا صبح خودمان را سرزنش کردیم؛ چون دودِ سوختن تانک و انفجارات داخل آن، بخش زیادی از منطقه را گرفته بود و آنقدر دود خوردیم و سرفه کردیم که نایمان گرفته شد. یادم نیست در زیر نور منور عراقی بود یا در گرگ و میشی صبحدم که به رفیقم گفتم: عجبا لقدره الله! خیال کردم آقای جوادی هستی. گفت: چطور؟ آیینه کوچکم را به او دادم و او وقتی در آن نگاه کرد،‌ آن را مقابل خودم گرفت و گفت: دیگ به دیگچه میگه روت سیاه! تو که به او شبیه‌تری! وقتی خودم را در آن دیدم به جز دو چشمم که سفیدیش معلوم بود، انگار صورتم را قیر اندود کرده‌اند!

جوادی، همان فرمانده ترک زبان و سیاه چرده گروهان ما بود؛ جوان رشیدی که اگر خنده‌های ملیح و لهجه زیبایش نبود، او را با عراقی‌ها اشتباه می‌گرفتیم و چندین بار نزدیک بود آبکشش کنیم.
همو که پس از عملیات فتح المبین جسدش را به سردخانه بردند و پس از 48 ساعت که برای انتقالش از سردخانه، رفتند، با تعجب دیدند کیسه نایلونی بخار کرده. به سرعت او را به بخش ویژه منتقل کرده و نفسش را برگرداندند.

شبی که این مطلب را می‌نوشتم، پس از بیست سال، توانستم به سختی تلفنش را به دست آورم. پس از احوالپرسی گرم، برای این‌که مطمئن شوم خاطراتم بکر و درست است، آنها را برایش خواندم و گفتم: می‌خواهم آن خاطره سردخانه را هم در یادداشتم بنویسم. باورش نمی‌شد که به یاد کسی آمده که خاطرات سر به مهر او را بگشاید. مصرانه خواست که بی‌خیال شوم. گفتم: بخش اول یادداشت را نوشته‌ام و برای بخش دوم. ‌نیاز به بازخوانی آنها ـ که در حقیقت بخشی از فداکاری‌های توست ـ دارم و آن خاطره، نیز بخشی از یادداشت من است؛ به اصرار زیاد با بزرگواری پذیرفت.
راستی، او و صدها فرمانده زنده، ‌مثل او الان کجا هستند؟

چند روزی است مشغول خواندن کتاب قطوری هستم، مربوط به سرگذشت یکی از مبارزان سیاسی پیش از انقلاب (1)؛ کتابی که نویسنده اش، به اصرار زیاد نزد وی رفته، خاطراتش را گردآوری، تدوین و توسط دفتر ادبیات انقلاب اسلامی به چاپ رسانده و در عرض دو سال، هفت بار تجدید چاپ شده است.
با همه احترامی که برای مبارزان آن دوران سخت ـ که تنها تصور یک لحظه از شکنجه‌هایشان کافی است تا یک عمر روح انسان را شکنجه دهد ـ قایلم،‌ اما مگر نه این است که حفظ انقلاب از اصل انقلاب مهمتر و سخت‌تر است؟ و مگر این مجاهدت‌ها در امتداد همان شکنجه‌ها و زجرها نیست؟ و آیا اگر بچه‌های جبهه و جنگ نبودند، حفظ ایران و انقلاب و دستاورد خون د‌لهای پیش از انقلاب میسر بود؟
از میان هزاران اثری که از دفاع مقدس چاپ شده، چند اثر ارزشمند و ناب را می‌توان بیرون کشید و به دنیایی که امروز تشنه حقایق دفاع مقدس ماست، معرفی کرد؟
چه کسی سراغ سینه‌های مالامال از انبوه خاطراتِ سر به مهر ایشان را گرفته است تا حتی اگر با ناز و کرشمه مقدس هم شده، صندوقچه زخمی دل آنها را باز گشاید و آنها را ثبت و ضبط کند.

کجاست تندیس و بیلبورد بچه‌های مخلص دفاع مقدس؟ کو یک «سریال» از زندگی نفسگیر، اما سراسر معنوی و آموزنده جانبازان شیمیایی؟ چه واهمه است که هنوز که زنده است و بر تخت بیمارستان یا کنج خانه نفس‌هایش به سختی دم و بازدم می‌شود، فرزندش، عکس و تندیس او را در ورودی شهر خود ببیند؟ نکند باور کرده‌ایم که جماعتی مرده‌پرستیم!؟
کجاست آن کار هنری درباره شلمچه که رهبر انقلاب بر اصحاب آن تکلیف کردند؟ در باره کدام حادثه و واقعه‌ای این تعبیر لطیف و زیبا را می‌توان یافت که در جمع زایران شلمچه فرمودند:
«ملت ایران هر چه عظمت و عزت در دنیا دارد، به برکت خون رزمندگانی است که در این سرزمین‌های خونین، حضور پیدا کردند و جان خود، سلامت و جوانی خود را برای اسلام، برای ملت و میهن‌شان در طبق اخلاص گذاشتند و تقدیم کردند. ایران، امروز هر چه دارد و در آینده هر چه به دست بیاورد، به برکت خون این شهیدان است... اینجا نقطه‌ ای است که ملایکه الهی که شاهد فداکاری مخلصانه این شهدای عزیز بودند، به آن تبرک می‌جویند.

اگر «آوینی» را ـ که البته کار او مربوط به سال‌های پیش است و رسانه ملی با تمسک به آنها از نوآفرینی و کار جدید شانه خالی می‌کند ـ و اگر برنامه‌های مستند خبری و روایی را که به کمترین زحمت و هنرمندی نیاز دارند از تلویزیون بگیریم، این رسانه برای نشان دادن فداکاری شهدای شلمچه وحتی اوج معنویت و فرهنگی که هم اکنون در آن دیار جریان دارد، چه کار هنری کرده است؟
کاش به جای نشان دادن روح‌های سرگردان در «حلقه‌های سبز» و سرگردان کردن مخاطبان، برای عینیت بخشیدن به سخن رهبر معظم انقلاب، «تبرک جستن ملایکه خدا را به سرزمین شلمچه» به تصویر می‌کشیدیم.
کو یک بخش هنری نمایشی ویژه که بخش‌های پر زرق و برق و پر دخل و خرجِ رسانه ملی برای دفاع مقدس و ارزش‌های آن تربیت کرده‌اند؟

مگر کار عمده رسانه ملی، فرهنگ‌سازی از اسطوره‌های ملی نیست؟ کو یک قاب عکس سیاه و سفید از یادمان شلمچه و روزهای حماسه و ایثار که در اتاق پذیرایی یک سریال تلویزیونی به دیوار اتاقی چسبیده شده و کودکان و نوجوانان این مروز و بوم با دیدن آن، دست کم بپرسند: بابا، مادر! این تصویر چیست و از آنِ کیست؟ و آنها را به فکر وا دارد؟
آیا می‌شود انکار کرد که به دلیل بی‌سلیقگی‌های رسانه ملی، دیواری بلند میان مفاهیم و جذابیت‌های هنری با ارزش‌های دفاع مقدس کشیده شده است؟

از کنار خاکریزها می‌گذشتم که دیدم مادری برای سوار کردن پسرش بر جیپی که تفنگی 106 میلیمتری بر آن سوار بود و گرفتن عکس یادگاری، التماس می‌کند و سرباز وظیفه شناس می‌گفت: اگر سوار شود برای من مسئولیت دارد. جلو رفتم و خواهش کردم اگر ممکن است بگذارد عکسش را بگیرد. آخر تمام حجت او بر عظمت و مظلومیت شلمچه و افتخار به آن، همین عکس یادگاری است.

به طرف برجکی رفتم که زایران دور آن تجمع کرده و با دوربین و گوشی موبایل در حال گرفتن فیلم و عکس یادگاری بودند. دیدم نگهبان عراقی از ساختمان آن طرفِ نقطه صفر مرزی بیرون آمد. تا چشم چند جوان ایرانی به او افتاد، به سوت زدن پرداختند! به یکی از جوانها که خیلی از دیگران جنب و جوش بیشتری داشت، نزدیک شدم و گفتم: داداش! داری چیکار می‌کنی!؟ گفت: عراقیه. گفتم: عراقی هست، ولی دشمن نیست! این عراقی با عراقی‌هایی که سال 65 در این خاک با ما جنگیدند، زمین تا آسمان تفاوت دارد. حتی اگر این سرباز، آن روز در جنگ هم حضور داشته، یا از روی نادانی یا از روی جبر و ترس صدام بوده و امروز تحت فرمان حکومتی است که صد در صد مخالف کارهای صدام و رژیم بعثند.
جوان با هیجان تمام رو به آن عراقی که البته فاصله‌اش زیاد بود و صدای او را نمی‌شنید فریاد زد: اخوی خیلی المخلصی؛ چاکرتیم الاخوی العزیز.
دانستم هنوز نتوانسته‌ایم در باور جوانان بگنجانیم که هر مصیبتی بر سر دو ملت آمد، از صدام و دار و دسته‌اش بود.

راستی، جایگاهِ نقش اصلی آغازگر جنگ و مصیبت‌های وارده بر دو ملت،‌ یعنی صدام و حزب بعث، در فیلم‌ها و سریال‌های دفاع مقدس و کتاب‌های انتشار یافته در این باره کجاست؟ قطعا وقتی آمریکا از منطقه بیرون رود و ذهن دو ملت از درگیری‌های خونین فعلی عراق فارغ شود و حکومتی حقیقتا مردمی و دینی سر کار باشد، تازه آغاز این پرسش‌ها برای جوانان دو ملت است که باید با رایزنی‌های فرهنگی و رسانه‌ای بین مسئولان دو کشور از هم اکنون با ظرافت، پلی از جنگ خونین گذشته، به همزیستی دو کشور مسلمان در آینده زد.

چه خوب است در سال نوآوری و شکوفایی با میدان دادن به سلیقه‌های گوناگون و حتی متفاوت جوانان و نوجوانان امروزی، نگاهی نو به شلمچه ‌انداخت و با بازسازی سنگرها و تندیس‌ها و ماکت‌ها و ترسیم صحنه‌های جنگ در مقیاس واقعی و حتی استفاده از ادوات مشقی و... حال و هوای دفاع واقعی را برای مشتاقان نوآفرینی و جسم و روح تشنه آنها را سیراب کرد؛ فضایی که در هیچ موزه‌ای قابل بازآفرینی نیست.

من به همه کارهایی که درباره دفاع مقدس شده است، احترام و ارزش می‌گذارم و این یادداشت را با سخنی از عالمانه از رهبر دور اندیش انقلاب به پایان می‌برم:
سرتاسر این دوران، افتخار است. جا دارد که کار هنرى بشود، ثبت و ضبط بشود و کار تخصصى انجام بگیرد... در آنِ واحد دو کار: هم کار حرفه‏اى و تخصصى و مدیریت مطلع و عالمانه‏ بر جمع‏آورى خاطرات، هم در کنار آن، استفاده از عموم کسانى که در جاهاى مختلف، خاطراتى از جنگ دارند و منحصر نکردن آن به یک کانال خاص که موجب محدودیت نشود. (29 / 7 /85 )

از شلمچه خارج می‌شدیم که نوشته‌ای به این مضمون توجهم را جلب کرد: «برای دریافت پیام‌های صوتی و تصویری و کلیپ، بلوتوث خود را روشن کنید.»
بلوتوث را روشن کردم و آرزو کردم، ای کاش پیامکی هم برای میلیون‌ها نفری که به این سرزمین عرفانی آشنایی ندارند، فرستاده می‌شد و کاش مرکزی فرهنگی در نقطه‌ای از این خاک راه‌اندازی شود تا روزی یکی دو پیامک فرهنگی به گوشی‌های مردم در سراسر کشور، بفرستد.

نظرات 1 + ارسال نظر
کرمانشاهی شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:17 ق.ظ http://kermanshah.blogsky.com

یاد آن خاکریزها و آن سنگرهای لب رودخانه و یاد آن بچه های کربلای 5 بخیر

سلام
مطمئن باشید هر چه داریم از ایثارگری انسان های پاک و خالص در زمان دفاع مقدس است . زمانی که سبقت ، سبقت جان باختن برای حفظ دین و مرز و بوم بود نه سبقت ،‌ سبقت برای رسیدن امکانات و رفاهیات بیشتر به هر قیمتی که بعضی از مردم عزیز دغدغه ی تأمین یک زندگی معمولی را داشته باشند .
آن ها مجاهدت کردند (عده ای در این راه جان دادند ، عده ای اعضای بدن و سلامتی و ...) که دین و دنیای مردم تأمین و برقرار باشد .
برای رسیدن به اهداف عالیه ی آن مجاهدان ، انجام رسالتی خطیر و بزرگ و دشوار است که از خداوند منان خالصانه طی این مسیر را خواستارم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد